به گزارش قدس آنلاین، می گویم: نه، می گوید: آری، می گویم: نمایش بعدی ات ان شاالله. می گوید: مرغ من یک پا دارد، می آیی. می گویم: ظالم نباش و حالم را ببین. می گوید: آخخخی عزیزمن، مگر یادت رفته یک جاهایی من کرِ مادرزاد می شوم رفیق!
و بعد میان غش غشِ خنده هایش بی خداحافظی گوشی را می گذارد.
تسلیم می شوم. اصولاً چانه زدن با بازیگر جماعت جواب نمی دهد.
می رویم. ردیف دوم سالن را انتخاب می کنیم. روز سوم اجراست. جمعیت دورقمی، صندلی های قرمز را پُر کرده اند.
برای یکماه تمرین و پیش نمایش و تدارکات و دکور و لباس و تب و تاب، دلم می سوزد. لب می گزم که چه خوب شد اینجایم. و با تمام وجود می خواهم آدم های بیشتری از در وارد شوند که نمی شوند.
فقط وقتی پرده ها بالا می رود، خانواده ای از ردیف عقب می آیند کنارمان می نشینند با سلامی گرم. آقا و خانومی هستند با دختری بگمانم ده ساله.
با صدای مردانه ای که مولانا می خواند گوشه سِن، رسماً هفتمین تئاتر همبازی کودکی هایم کلید می خورد.
یک گوش و چشمم به کلبه روستایی نمایشنامه است و به بازیگران اصلی که دیالوگ هایشان را دارند با هم رد و بدل می کنند و چشم و گوش دیگرم پیشِ کودکی که نشسته کنارم و بی غلو انگار «پی اس» مریم را از بَر است. حس و حالش را، تقلاهایش را.
گیج می شوم. نمی دانم کدام بازی را دنبال کنم. زیروبم صدای دخترک هیجانزده ام می کند. در تاریکی نسبی سالن حریصانه گوش می چسبانم به بازیگری اش. به شوری که او را از بقیه تماشاچی ها جدا کرده، خاص کرده.
نورها را که برمی گردانند هنوز مبهوتِ هنرمندی کودکِ کم سن و سالم، ذوق زده یک بلیط و دو نمایشی که به تماشایش نشستم، غرق پندار غلطی که چرا جمعیت اینجا موج برنمی دارد و صندلی ها کم نمی آید و این سرزمین آنطور که باید کشف نمی شود!
دستم می آید که گاهی به کمیّت نیست و کیفیت حضور عاشقان کفایت می کند،حضور آنهایی که می تواند به نحو شایسته ای حال دل را خوب کند؛ مثل همین اکتور باهوش ده ساله ای که چشم برنمی دارد از مریم.
پ.ن: سیاره منجمدی می شود سیاره مان اگر گل نخریم، سیب نخوریم، باران را دیوانه وار دوست نداشته باشیم، زمستان را بی کتاب سَر کنیم، همدم نشویم با زیارتِ عاشورا و عصری قدم نزنیم تا تئاتر شهر.
انتهای پیام /
نظر شما